يک روز بعدازظهر من براي کاري بيرون رفتم و دختر يازده سالهام را در خانه تنها گذاشتم. بيست دقيقه بعد
برگشتم و دخترم را روي تخت در حالي که به شدت هقهق و گريه ميکرد ديدم. مهربانانه پرسيدم: «چه اتفاقي
افتاده؟ موضوع چيه؟» اما او نميتوانست جواب بدهد و فقط هقهق ميکرد. وحشتزده شده بودم، پرسيدم: «کسي
اذيتت کرده؟» و او دستش را به علامت «نه» تکان داد. «خودت به خودت صدمهاي زدي؟» باز هم جواب «نه»
بود. «برايانا! چه اتفاقي افتاده؟»
در ميان هقهق گريه، شنيدم که گفت:«هم-هم-همستر». همستري در همسايگي ما بود که بچهها بازي کردن با او را
خيلي را دوست داشتند. من هراسان به اتاق بغلي دويدم. يواشکي نگاهي به قفس انداختم، کمي شير روي زمين ريخته
بود، اما همسترزنده بود و نفس ميکشيد! فرياد زدم: «همستر زنده است»، برايانا در حالي که همچنان اشک
ميريخت وارد اتاق شد، او نميتوانست باور کند که همستر هنوز زنده است چون وقتي همستر را ديده بود پاهايش
از قفس آويزان بوده و او مطمئن شده که گربه مرده است. برايانا گفت:« من ديوونه شده بودم، همستر رو برداشتم و
پرتش کردم بيرون» ( چنين کاري براي دختر مهربان و نازکدل من واقعا کار خشني محسوب ميشود.) او هنوز
آشفته بهنظر ميرسيد. گفتم:« آيا احساس گناه ميکردي اگه همستر مرده بود و فکر ميکردي در مرگ او تو
مقصري؟». به هدف زده بودم! موضوع همين بود. او به علامت تاييد سر تکان داد و دوباره شروع به گريه کرد،
اين بار من او را درآغوش گرفتم و اجازه دادم گريه کند. همچنان که او در حال آرام شدن بود ما توانستيم دربارهي
آنچه رخداده بود و دربارهي واکنش او از ابتداي ماجرا تا به حال صحبت کنيم. حالا او تسلي خاطر پيدا کرده بود و
از من نيز ممنون بود و ضمنا درس مهمي دربارهي پذيرفتن مسؤوليت بستن در اتاق موقع حضور همستر در آنجا
يادگرفته بود.
احساسِ گناهِ کودک فرصتي است براي آموختن مسؤوليتپذيري و دانستن پيامدهاي رفتارش. واکنش والدين نسبت به
خطاي کودک ميتواند تاثير عظيمي بر تقويت ( يا تضعيف) وجدان کودک، قابليت يادگيري درست و نادرست، و
سطح علاقه به اجتماع و مسؤوليتپذيري او دارد. کودکاني که اجازه مييابند احساسات خود را درک و احساس کنند
و والدينشان به آنها کمک ميکنند که احساساتشان را بشناسند و از آنها درس بگيرند؛ در حال آموختن مهارت
برخورد به روش مسؤولانه با مسائل زندگي هستند. در صورتي که احساسات بچهها سرکوب شود آنها با سوءرفتار
در اشکال گوناگون احساس خود را بيان ميکنند.
بعضي راهها که ما والدين ناآگاهانه احساسات بچهها را از آن طريق سرکوب ميکنيم عبارت اند از:
1. محافظت: «من به تو اطمينان ميدم که گربه الان بيرون از خانه است. تو اصلا نگران اين موضوع نباش»
2. تنبيه کردن: «براي يک ماه از بازي با گربه محروم هستي»
3. حل مسأله: «چرا خوشحال نيستي؟ ما داريم ميريم بيرون که بستني بخوريم و تو نبايد در باره اون ماجرا بيشتر
از اين فکر کني»
4. نتيجه اخلاقي گرفتن: «چه طور ميتوني اينقدر بيمسؤوليت باشي! من وقتي بچه بودم خيلي دختر
مسؤوليتپذيري بودم و هرگز نميذاشتم چنين اتفاقي بيفته.»
5. انکار: «تو نبايد احساس گناه کني، تقصير تونبود!»
6. تحقير: «من نميتونم باور کنم که تو گذاشتي چنين اتفاقي بيفته، چه طور اين کار رو کردي، تو مايهي خجالت
هستي. من به دوستات ميگم که تو چهکار کردي تا ديگه هرگز نذاري چنين اتفاقاتي بيفته.»
7. ترحم: «آه، عزيزم، اون گربه ي بد نبايد ميپريد و تو رو ميترسوند»
8. سخنراني: «از حالا به بعد تو بايد بيشتر دقت کني خانوم کوچولو، من از تو ميخوام که هميشه قبل از انجام
کاري چک کني که... »
و اين تنها بخش کوچکي از ليست بلند سرکوبکننده هاي احساسات است. وقتي منظور ما اين است که به فرزندمان
به روشهاي بالا درسي بياموزيم، اغلب نتيجه بسيار متفاوت از خواست ما از آب درميآيد. کودک به جاي اين که
از اشتباهش درس بگيرد بيشتر به اين توجه ميکند که چهقدر ما بيانصاف هستيم يا چهقدر «آنها» بد هستند. اگر
ما ميخوهيم فرزندانمان چيزي از خطايشان بياموزند، يابد اول از احساسات صحبت کنيم و بعد در برخورد با
موقعيت پيشآمده از احساسات مذکور استفاده کنيم.
بعضي روشها براي حمايت از احساسات عبارت اند از:
1. همدردي: «من احساس تو رو درک ميکنم، من هم همين احساس رو قبلا داشتم، احساس آزاردهندهايه، نه؟»
2. اعتبار بخشيدن به احساسات: «اين حق توئه که چنين احساسي داشته باشي، اگه اين اتفاق براي من هم افتاده بود
احتمالا همين احساس رو داشتم»
3. شناسايي احساسات: «مثل اينه که حس ميکني ....» يا «آيا احساس ناراحتي ميکني؟»
4. مصمم گوش کردن: «مستقيم در چشم هايش نگاه کنيد و به آنچه بر او ميگذرد گوش کنيد. طوري گوش کنيد که
انگار صميميترين دوستتان با شما صحبت ميکند. «من سراپا گوشم، من مشتاقم بدونم چي داري ميگي»
5. کنجکاوي: «جالبه، من ميخوام دربارهي احساس تو در مورد اون ماجرا بيشتر بدونم»
6. تصديق احساسات: « تو واقعا ناراحت بهنظر ميرسي.» يا « من دارم ببينم که چهقدر عصباني هستي»
7. دعوت به بيان احساسات: «به من بيشتر بگو. من ميخوام بدونم چه حالي داري.»
وقتي احساسات کودک را تصديق ميکنيد، احساس آسايش خاطر را در وجود او خواهيد ديد و احساس خوهيد کرد
که رابطهي خيلي نزديکي با هم داريد. اين موقعيت فرصتِ شگفتانگيزي براي ارتباط با فرزندتان در اختيار شما
ميگذارد و زماني براي نزديک شدن احساسهاي شما به يکديگر نيز هست. و درست در همين زمان است که شما
احساس خواهيد کرد واقعا به حرف يکديگر گوش ميکنيد و حرف يکديگر را ميشنويد. اگر از اين طريق رابطهي
نزديکي با فرزندتان برقرار کنيد درخواهيد يافت که به اين ترتيب تاثير و نفوذ بيشتري بر افکار و تصميمات
فرزندتان خواهيد داشت، حتي آنها نظر شما را در مورد موضوعات مختلف خواهند پرسيد!