ابوالمجد مجدود بن آدم  سنايي غزنوي در سال 459 در شهر غزنين پا به عرصه‌ي هستي نهاد، و در سال529 در همان جا
در گذشت . او‌ در آغاز جواني،‌ شاعري‌ درباري‌ و مداح‌ مسعود بن‌ ابراهيم‌ غزنوي‌ و بهرام‌ شاه‌ بن‌ مسعود بود. ولي‌ بعد‌ از سفر به‌
خراسان‌ و اقامت‌ چند ساله‌ در اين‌ شهر‌ و نشست و برخاست با مشايخ‌ تصوف،‌ در منش، ديدگاه و سمت‌گيري اجتماعي وي دگرگوني
ژرفي پديد آمد. از دربار بريده و به دادخواهي مردم برخاست، بر شريعت مداران و زاهدان ريايي شوريده و به عرفان عاشقانه روي آورد
.
سنائي‌ در دوره‌‌ي اول‌ فعاليت‌‌هاي‌ ادبي‌ خويش‌ شاعري‌ مداح‌ بود، روش‌ شاعران‌ غزنوي، به ويژه‌ عنصري‌ و فرخي را تقليد مي‌کرد. در
دوره‌‌ي دوم‌، که‌ دوره‌‌ي دگرگوني وي بود

، به‌ نقد اجتماعي و طرح انديشه‌هاي عرفان عاشقانه پرداخت. درباره‌ي دگرگوني دروني و رويكرد او به عالم عرفان، اهل خانقاه
افسانه‏هاي گوناگوني را ساخته و روايت كرده‌اند كه يكي از شيرين‌ترين افسانه‌ها را جامي در نفحات‏الانس اين گونه روايت كرده است:
«سلطان محمود سبكتكين در فصل زمستان به عزيمت گرفتن بعضي از ديار كفار از غزنين بيرون آمده بود و سنايي در مدح وي

قصيده‏اي گفته بود. مي‏رفت تا به عرض رساند. به در گلخن كه رسيد، از يكي از مجذوبان و محبوبان، آوازي شنيد كه با ساقي خود
مي‏گفت : «پر كن قدحي به كوري محمودك سبكتكين تا بخورم!»
ساقي گفت: «محمود مرد غازي است و پادشاه اسلام!»
گفت: «بس مردكي ناخشنود است. آنچه در تحت حكم وي درآمده است، در حيز ضبط نه درآورده مي‏رود تا مملكت ديگر بگيرد.»
يك قدح گرفت و بخورد. باز گفت: «پركن قدحي ديگر به كوري سناييك شاعر!»                                                       ساقي
گفت: «سنايي مردي فاضل و لطيف است.»
گفت: «اگر وي لطيف طبع بودي به كاري مشغول بودي كه وي را به كار آمدي. گزافي چند در كاغذي نوشته كه به هيچ كار وي نمي‏آيد
و نمي‏داند كه وي را براي چه كار آفريده‏اند.»
سنايي چون آن بشنيد، حال بر وي متغير گشت و به تنبيه آن لاي خوار از مستي غفلت هوشيار شد و پاي در راه نهاد و به سلوك مشغول
شد».

در واقع سنايي اولين‌ شاعر ايراني‌ پس‌ از اسلام‌ بشمار مي‌رود که‌ حقايق‌ عرفاني‌ و معاني‌ تصوف‌ را در قالب‌ شعر ارائه کرده است.او
درسرودن مثنوي، غزل و قصيده توانايي فوق العاده‌اي داشت. بد نيست بدانيد كه سنايي ديوان مسعود سعد سلمان را، هنگامي كه مسعود
در اسارت بود، براي او تدوين كرد و با اهتمام سنايي، ديوان مسعود سعد همان زمان ثبت و منتشر شد كه اين خود حكايت از منش انساني
او دارد.
سنايي در عصر خودش يک شاعر نوگرا بود. بيشتر پژوهنده‌گان او را پايه گذار شعر عرفاني مي دانند. کاري که او آغاز کرد، با عطار
نيشابوري تداوم يافت و در شعر جلال الدين محمد بلخي به اوج خود رسيد.
درون‌مايه‌ي عرفاني و غزل‌سرايي عارفانه- عاشقانه، تنها نوآوري اين شاعر بزرگ در ادب پارسي نيست. او در بيش‌تر قالب‌هاي شعر
پيش از خود بازنگري مي کند و حال و هوايي تازه اي در کالبد آنان مي‌دمد.  براي نمونه اگر به سير قصيده سرايي از فرخي و کسائي
مروزي تا عصر سنايي نگاه کنيم،‌ متوجه تکرار درون‌مايه‌ها و تصويرها مي‌شويم. در واقع انگار شاعران ديگر حرف تازه‌اي در
شعرهايشان نداشته‌اند. شعر آنان فقط يک درون‌مايه داشت و آن هم ستايش پادشاه و اُمرا و وزرا بود، که حتا از نظر ادبي نيز ديگر چنگي
به دل نمي‌زد و تازگي هم نداشت.

يعني اگر در قرن چهارم هجري قمري از خواندن مديحه سرايي‌هاي فرخي سيستاني مي‌شد از نظر ادبي لذت برد، در دوره سنايي ديگر
خواندن اين اشعار لذتي نداشت. سنايي با وارد کردن درون‌مايه‌هاي عرفاني، اخلاقي و اجتماعي، جان و روح تازه‌اي به کالبد بي جان
قصيده دميد. سنايي به جز درون‌مايه‌هاي عرفاني و اندرزهاي اخلاقي؛ نوعي نقد اجتماعي را نيز وارد قصيده کرد که پس از او مورد
توجه شاعري مثل کمال‌الدين عبدالرزاق قرار گرفت. سنايي در حوزه‌ي قصيده‌ي عرفاني نيز نوآوري‌هايي داشته که خاقاني در اين زمينه
از او تاثير گرفته است. غزل‌هاي عارفانه و عاشقانه‌ي وي نيز راه گشاي، غزل عرفان عاشقانه بود. بدين اعتبار مي‌توان گفت مولانا در
غزل عارفانه، سعدي در سرودن غزل عاشقانه، حافظ در سرودن غزل عارفانه و رندانه همه بهره‌مند از خوان سنايي هستند. مولانا كه
خويش را وامدار عطار و  سنايي مي‌داند در بيتي از مثنوي اين ارادت را نشان داده و گفته است: «عطار روح بود و سنايي دو چشم او/
ما درپي سنايي و عطار آمديم»

سنايي با غريبه‌گرداني و آشنا زدايي از مفاهيم پُر شور غزل عاشقانه، از شعر بي روح و سرد زاهدانه فاصله مي‌گيرد و با دميدن
درون‌مايه‌ي عارفانه به مفاهيم غزل عاشقانه، معشوق ومي زميني را به حاشيه مي‌راند و معشوق و مي آسماني را به مرکز فرا مي‌خواند.
شعر سنايي، شعري توفنده و پرخاشگر است. درون‌مايه‌ي بيش‌تر قصايد او در نكوهش دنياداري و دنياداران است. او با زاهدان ريايي و
شريعت‌مداران درباري و حكام ستم‌گر كه هر كدام توجيه‏گر كار ديگري هستند، بي‏پروا مي‏ستيزد و از بيان حقيقت عريان كه تلخ و گزنده
نيز مي‏باشد، هراسي به دل راه نمي‌دهد.  البته وي از عافيت طلبي و تن به هر خواري دادن و دِرَم طلبي مردم نيز شکايت مي‌کند.
سنايي با نقد اوضاع اجتماعي روزگارش، علاوه بر بيان دردها و معضلاتي كه دامن‌گير زمانه شده است، نشان مي‏‏دهد كه ، تفكر شبه
يوناني بر تفكر شرعي و وحياني غلبه كرده است؛ در صوفيان، صفايي نيست؛ مجالس ذكر، مجالس برنج و شير و شكر شده است ؛
حرام‏خواري رايج و پارسايان خوب كردار منزوي شده‏اند؛ و نشاني از جامعه‌ي بسامان و نيک منشي فردي ديده نمي‏شود.
بخش عمده‏اي از درون‌مايه و انديشه در قصايد سنايي بر مدار انتقادهاي اجتماعي مي‌گردد. لبه‌ي تيز تيغ زبان او در بيش‌تر موارد متوجه
زراندوزان و حكام ظالم است. سنايي با تصوير زندگي زاهدانه‌ي پيامبر و  صحابه و تأكيد بر آن در قصايد، سعي دارد جامعه آرماني
مورد نظر خود را نشان دهد.

ترويج آموزه‌هاي زهد و عرفان نيز از مهم‌ترين محورهاي موضوعي در قصايد سنايي است. نكوهش دنيا، مرگ انديشي، توصيه به
گسستن از آرزوهاي بي‏حد و حصر، ترويج قناعت پيشه‌گي و مناعت طلبي، کوشش براي به جوشش در آوردن گوهر حقيقي آدمي، از
مضامين رايج قصايد اوست:
اي مسلمانان! خلايق، حال ديگر كرده‏اند                     از سر بي‏حرمتي، معروف، منكر كرده‏اند
شرع را يك سو نهادستند، اندر خير و شر                    قول بطلميوس و جالينوس، باور كرده‏اند
عالمان بي‏عمل، از غايت حرص و امل                        خويشتن را، سخره‌ي اصحاب لشكر كرده‏اند
خون چشم بيوگان است، آن كه در وقت صبوح              مهتران دولت اندر جام و ساغر كرده‏اند
تا كي از دارالغروري ساختن دارالسرور                       تا كي از دارالفراري ساختن دارالقرار
بر در ماتم سراي دين و چندين ناز و نوش                   در ره رعنا سراي ديو و چندان كار و بار

آثار او عبارتند از :
حديقه‌ الحقيقه‌ و شريعه‌ الطريقه‌
سير العباد الي‌ المعاد
ديوان‌ قصايد و غزليات‌
عقل‌ نامه‌
طريق‌ التحقيق‌
تحريمه‌القلم‌
مکاتيب‌ سنائي‌
کارنامه‌ بلخ‌
عشق‌ نامه‌
سنائي‌ آباد.

نمونه‌هايي از قصايد سنايي :
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا                 زين هر دو مانده نام چو سيمرغ و کيميا
شد راستي خيانت و شد زيرکي سفه                شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا
گشته‌ست باژگونه همه رسمهاي خلق              زين عالم نبهره و گردون بي‌وفا
هر عاقلي به زاويه‌اي مانده ممتحن                 هر فاضلي به داهيه اي گشته مبتلا
آنکس که گويد از ره معني کنون همي              اندر ميان خلق مميز چو من کجا
ديوانه را همي نشناسد ز هوشيار                   بيگانه را همي بگزيند بر آشنا
با يکدگر کنند همي کبر هر گروه                    آگاه نه کز آن نتوان يافت کبريا
هرگز بسوي کبر نتابد عنان خويش                 هرکه آيتي نخست بخواند ز هل اتي
با اين همه که کبر نکوهيده عادتست               آزاده را همي ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمي به تواضع نبينمي                  از هر خسي مذلت و از هر کسي عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم                  فرقي بود هرآينه آخر ميان ما
آمد نصيب من ز همه مردمان دو چيز               از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومي ره منازعت من گرفته‌اند                       بي‌عقل و بي‌کفايت و بي‌فضل و بي‌دها
بر دشمنان همي نتوان بود موتمن                   بر دوستان همي نتوان کرد متکا
من جز به شخص نيستم آن قوم را نظير            شمشير جز به رنگ نماند به گندنا